تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

من تو را در تمام روز های بودنت

و تو مرا در تمام روز های نبودنم

دوست داشته ایم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

آرام جانم سرو روانم من بی تو نمانم عزیز من        بیا ای نازنین بیا ای مه جبین دردت به جانم
از غم عشقت دل شیدا شکست                       شیشه می در شب یلدا شکست
از بس که زدم ریگ بیابان به کف                        خار مغیلان   همه در پا شکست
از غم عشقت دل شیدا شکست                       شیشه ی می در شب یلدا شکست
 از بس که زدم ریگ بیابان به کف                     خار مغیلان همه در پا شکست


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
و گزارش کردم
هدفي را
که به اندازه يک عمر
پر از وسوسه بود
پنجره باران داشت
سکوت، توهم ثانيه را دزديد
شک نوازش مي کرد آينه را
وسط حزن و دروغ
به همين راه فقير
نگران بودم.
بودم

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: شعر , خنده دار , نیمایی , ,
برچسب‌ها: شعر , شعرنیمایی ,
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
جيغ مي زند زمين
امسال
از همان آغاز
و تو را مي خواهد
ذوب کن
آينه را
اي فراموشي سالها اضطرات
وسوسه کن
تکيه گاه سکوت را
و نوازش را دريا دريا.
پايانم
با همين اندک
شک کن به تبسم
ثانيه ها مي گذرد
و تو مي ماني و من
من پر از تو
و پر از استادن
تا ته بوته ناباوري محض هجوم
فصلها را بردار
بهار اينجاست

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: شعر , ,
برچسب‌ها: شعر , شعر جدید , شعر باحال ,
تاریخ : یک شنبه 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: عکس همه جوری , ,
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

کمی بیخوابی زده به سر و کمی غر...

جدیدا بعضی از دکمه های کیبوردم کار نمیکنه..

احساس بدبختی داره میاد سراغم :(

وزنمم که بین 70 تا 71 :| :)

همین که بالا نمیره جای شکرش باقیه :)

کلاسا هم ک میرم..

بدمینتون هم میرم.. بخاطر 2تا دوستام که باهم باشیم.

البته عروس جونمم هست :))

یاریم باهم :| :) البته ناراحت نیستم.. اون بیچاره هم تنهاس

یه سری حرفای خاص هم دارم که بعدا مینویسم..

هر وقت دل ِ نوشتنشو داشتم..

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

صب ساعت 7:55 با دوستم قرار داشتم که بریم  کلاس

ساعت 8:50 بیدار شدم دیدم 20 تا میسکال دارم

16 بار همون دوستم بود، 2بار مامانش، 2بار هم یه دوست دیگه

اصلا از من بعید بود اینجوری بخوابم

انگار مرده بودم :)))

زنگ زدم به دوستم گفتم خواب موندم، گفت دارم گریه میکنم :|

گف پس زنگ بزنم به مامانم چون قرار بود بیاد دم خونتون :|

حتی 10بار به خونمون زنگ زده بود..

نمیدونم چرا متوجه نشدم..واقعا مرده بودم :)))

میدونست تنهام، میدونست خوابم سنگین نیست، دیده هر چی زنگ زده

جواب ندادم نگران شده به اون یکی دوست و مامانش خبر داده،

مامانش گفته میرم دم خونشون

چون مامانم مسافرته بهش زنگ نزده،

میگف یه رب نیم ساعت دیرتر بیدار میشدی زنگ زده بودم به بابات :| :))

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

سلام :)

انقد ننوشتم دیگه نوشتن سختمه!

به طرح امیدی ندارم، با دوستم که اونم وضعیت منو داره، کلاس طراحی و

فوریت های پزشکی میرم :)

از ماه بعد برنامه ریزی میکنم استخر هم برم..

دیگه؟

دوستمم ک حدودا 2 هفته دیگه بچه ش به دنیا میاد..

همون ک 2سال از من کوچیکتره :| :)

فردا با دوستام میریم خونه ی اون یکی دوستم که ماه پیش عروسی کرد..

دیگه؟

چند روزی هست یکم پایین تر از لبم درد میکنه، با انقباض عضله درد میگیره،

خیلی بد.. احساس میکنم استخون اضافه درومده

نه چیزی از بیرون مشخصه نه از داخل...

هیچ حدسی نمیتونم بزنم

حتی نمیدونم برم پیش پزشک عمومی یا دندون پزشک :|

آخه برمم مگه میفهمن چیه؟؟؟ میدونم دیگه

تعجب میکنن، نمیفهمن چیه، بعد فقط مسکن مینویسه میگه هر وقت

درد داشتی بخور :|

یا یه داروی شانسی میده ببینه چی میشه !

دردش روز به روزش بیشتر میشه :(

دیشب به مامانم میگفتم نکنه سرطان دهان باشه؟؟؟؟؟؟ مامانم عصبانی شد

پاشد رفت گفت بجای اینکه آدمو دلداری بدی ازین حرفا میزنی؟؟؟؟ :|

گفتم خب تو باید منو دلداری بدی!!!! :))

امروزم دوستم هی میگفت توموره :(

حس بدی دارم بهش...

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

سلام :)

خوبین؟

چقدر سوت و کوره اینجا؟

دوستان نیستیناااااا :|

روزا تکراری و کسل کننده میگذرن :|

باشگاه میرم، استخر خیلی وقته نرفتم، بیشتر از یکماه،

دنبال کلاس هنری میگردم!!!

نقاشی با آبرنگ دوس دارم یکشنبه با دوستم میرم چندجا بپرسم،

قالی بافی هم خوشم اومده، عروسمون میخواد بره هی گفت بیا باهم بریم

گفتم تو برو ببینم چجوریه اگر خوشم اومد منم میرم..

دیگه...

خیاطی خیلی دوست دارم، خیلیییییییی، ولی حوصله ی الگو کشیدن و

فس فس دوختن ندارم :| بدتر عصبی میشم :|

کلا خیلی عصبی شدم..

هر چی و هر چقد هم دلم بخواد میخورم :| فقط وزنم کنترل میکنم بالا نره،

میخوام یه مدت بیخیال کاهش وزن و رژیم باشم..

الان که دارم مینویسم اخبار گفت 65درصد ایرانی ها اضافه وزن دارن :)))))

منم جز همین 65 درصدم.. نظرم عوض شد میخوام باز رژیم بگیرم :)))

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

دارم میرم مشهد...

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

عروسی دوستمم گذشت :)

روز عروسی که منو یکی از دوستای دیگه رفتیم خونش فیلم گرفتیم...

بدو بدو اومدیم خونه، حموم و لاک و اتوی مو و ...

چون موهای بلند بود فقط اتو کردم موهامو، آرایشگاه نرفتم..

خودمم  آرایش کردم!

برای اولین بار برای مجلسی، خودم مژه مصنوعی گذاشتم برای خودم

خیلی سخت بود برام ولی خوب شد :)

هنوز خونه بودم عروس اس داد گف کارمون تموم شده یکم میچرخیم میاییم

گفتم نههههه من هنوز خونه م، صبر کنید سالن یکم پر بشه بعد بیایید..

رفتیم تالار، ساعت 7و رب بود فک کنم، هنوز نه مادر عروس اومده بود نه

مادر داماد :|

عروس اس داد بهم گفت حال برادرشوهرش بده شده بردنش بیمارستان

(برادرشوهرش یکماهی هست پیوند کلیه انجام داده)

گف داماد کنار خیابون داره زار میزنه منم داره اشکم درمیاد!

انقد ناراحت شدم، هم ترسیده بودم عروسی خوب برگزار نشه هم ناراحت

بودم که به عروس و داماد خوش نمیگذره!

ما داشتیم حاضر میشدیم که مامان عروس اومد..

خاله های داماد قبل از ما اومده بودن

مهمونا کم کم میومدن ولی مادر داماد نبود!

به عروس زنگ زدیم گفت نزدیک تالار وایستادن منتظرن اول مادرشوهرش

اینا بیان بعد بیان تو سالن..

ساعت نزدیکای 8 بود که مادر داماد اومد...

خوب بود قیافش غم نبود..

عروس قبلا بهم گفته بود فلشی که واسه عروسی داداشت گذاشتید رو بیار

که اگر خواننده خوب نبود فلش تو رو بذاریم، کلیتاکید کرده بود ولی من یادم

رفت و وقتی رسیدیم تالار یادم افتاد... استرس گرفته بودم!

عروس و داماد اومدن و خواننده شروع کرد به خوندن، بد نبود، چقد ذوق و

استرس داشتیم ما 3تا دوست صمیمی عروس..

خیلی خوشگل شده بود خیلیییییییییی..

یکم نشستن و بعدم رقصید.. واسه اینکه عروس قشنگ قرش بگیره چقد

ما 3تا محکم و با هیجان دست میزدیم.. من هی هوووهوووووو میکردم خیلی

کیف میداد :))

انقد با دل و جون دست زدم دستم کبود شد :| واقعا کبود شداااا.

وسط دست چپم تا 2روز کبود بود

عروسمونم بود، ولی چندتا میز با منو دوستام فاصله داشت، به دوستم گفتم

عروسمون الان میگه این دختره مرده بود واسه عروسی داداشش هم

همین کارارو بکنه :)))

 

یکم رقصیدن و داماد رفت!

خیلی سنگین!! چیزی که ما واسه عروسی داداشم آرزوشو داشتیم :|

رفتیم دور عروس حلقه زدیم و رقصیدیم ولی خب خواننده علاوه بر خوندن

هی حرفم میزد :|

همش میترسیدم دوستم بگه فلش :|

ما زیاد نقرصیدیم، چون اولش که داماد بود، بعدم خواننده یکم میخوند یکم

حرف میزد :| بعدم که هی میخوند فیلمبردار فیلم میگرفت، ماهم ک جلو

دوربین نمیرقصیدیم :|

 

قرار بود داداشم ما 3تا رو دنبال عروس ببره تا خونش، ولی اون 2تا نتونستن

اجازه ی خانواده رو بگیرن، منم گفتم خب شماها نمیایید منم نمیرم..

ولی عروس که نشست تو ماشین با یه حالتی گفت میای لواسون دیگه؟؟؟

مامانم دید دلش سوخت به من گفت بریم، عروس گناه داره..

هیچی رفتیم دیگه :)

منو مامانم و داداشم..

رسیدیم دم خونه عروس، گوسفند بیچاره رو قربونی کردن و عروس رد شد

رسید تو راهروی ساختمون، دیدیم پشت دامان عروس خونی شده،

جوری که وقتی دامن رو زمین کشیده میشه جای خون رو زمین میمونه...

همه گفتن واس دامنش خونی شده، عروس وایستاده بود مونده بود که

چیکار کنه، گفتم قیچی کنیم.. با هیجان گفت قیچی رو کجا گذاشتی؟؟؟ :|

گفتم نمیدونم دست نزدم! گفت بالای گازه، دویدم رفتم تو خونه دوربین که

دستم بودو گذتشتم رو میز، رفتم قیچی رو برداشتم رفتم پشت عروس

شروع کردم به قیچی کردن!

خیلی استرس داشتم دستم میلرزید، همه بالا سرم بودن، مادرشوهر و

خاله های شوهر و... منتظر بودن قیچی کردن تموم بشه بریم تو خونه..

دستم میلرزید، مادرشوهرش گفت راحت باش هول نشو خخخخ

قیچی کردن تموم شد رفتیم تو خونه، رفتم تو آشپزخونه دستمو شستم

رفتم دوربینمو بردارم دیدم دوربین نیست :| داشتم سکته میکردم..

هی به عروس میگفتم دوربینم کو؟؟؟ از داماد پرسید داماد گفت گذاشتم تو

کشو پایینی کنسول.. رفتم برداشتم..

داماد داشت تو پیازا دنبال کلید بالکن میگشت :))) پیدا نمیکرد، عروس به من

گفت کلیدو کجا گذاشتید؟؟ گفتم ما اصلا دست نزدیم!!!

خیلی استرس داشتم هر چی میخواست از من میپرسید :|

 

همه داشتن خونه ی عروسو نگاه میکردن، میرفتن تو اتاقا!!! به عروس گفتم

بگو برن یخچالو ببینن :))

آروم به دخترخالش اشاره کرد برو یخچالو ببین.. خالش اینا رفتن سر یخچال

انقد بلند بلند از یخچال تعریف کردن که فامیلای داماد هم کشیده شدن به

سمت آشپزخونه...

همه تعریف کردن از آشپزخونه و یخچال... حتی چند بار یخچالو نگاه کردن :)

بعدم دیگه خدافظی کردیم و برگشتیم..

فرداشم به شدت حالم گرفته بود.. :(

 

عکس آشبزخونش کلیک

کلیک

و یخچال کلیک (اون پایین که یکم خالیه جای 2تا ژله بود که داشت درست میشد)

و کلیک و کلیک

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
امشب عروسی دوستمه :)

دیروز و پریروز منو عروس و یکی از دوستای دیگه رفتیم خونه ی عروس و

کمی مرتب کردیم و تزیین کردیم

یخچالش خیلی خوب شد :)

قرار بود کارا که تموم شد فیلم و عکس بگیره، دیشب ساعت 11 اس داد

گف بدبخت شدم شارژ دوربینم تموم شد :|

هیچی دیگه دیدم خیلی حالش بده گفتم اشکال نداره، کلید و دوربینو

بده مامانت ما میریم...

خودش امروز از 5صب رفت آرایشگاه

صب رفتیم دوربینو کلید و از مامانش گرفتیم رفتیم خونش..

خونشم لواسونه :|

دور نیست ولی خب رفت و آمدش همچین راحتم نیس،جادشم که همش پیچ

داره، هم استرس داره هم حال آدم یه جوری میشه!!

رفتیم فیلم و عکس گرفتیم، یکم مرتب هم کردیم، اومدیم..

نمیرفتیم هم چیزی نمیشدا..

خودش امشب فیلم میگرفت یگه. یا اصلا فردا..

دیشب ساعت 12 شروع کرده بود به گریه کردن! انقد استرس داشت

ولی خب چون خیلی استرس داشت بهش گفتیم میریم..

حالا خودم کلی دارم..

حالم ندارم..

کلی هم ذوق دارم :)

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

احساس های بد دارم..

کلافه م..

احساس پیری بهم دست داده :(

امروز همش دوس داشتم خانوم ِخونه باشم...

خانوم ِ خونه ی خودم...

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

سلام :)

اومدم تعریف کنم ولی نمیدونم از کجا بگم!

4شنبه عروسی بود

من 2شنبه به سفارش عروس جان رفتم سبد خریدم واسه شاباش!

سبد تزیین شده بود 30 تومن،ساده بود10 تومن!ساده گرفتم خودم تزیین کردم

16 تومن درومد. خیلی هم خوب شد :)

همچین خواهرشوهری خوبی هستم :)

ولی همون روز علائم سرماخوردگی بروز پیدا کرد وقتی رسیدم خونه

حالم واقعا بد بود.

به شدت بدن درد داشتم انقد حالم بد بود رفتم دکتر. با داداش کوچیکم

به دکتر گفتم عروسی داداشمه و میخوام زود خوب بشم 2تا پنی سیلین

نوشت و 1 دگزا.

تست پنی سیلین زدم هی به جاش نگاه میردم گریه میکردم، داداشم هی

میگف چرا گریه میکنی؟؟؟ ولی هم درد داشت هم دلم پر بود. آخه چرا باید

دم عروسی داداشم انقد حالم بد میشد؟ :(

رفتم به پرستار نشون دادم، گف برو به دکتر نشون بده، چون یکم قرمز

شده! رفتم پیش دکتر، شیفت دکترا عوض شده بود، نشون دادم دست زد

به جای تست با نگرانی گفت حساسیت داری که!!منم دلم پرررر زدم زیر گریه

دکتره گف بخاطر پنی سیلین گریه میکنی؟ با سر اشاره کردم نه.

گف دفترچه تو بده برات قرص بنویسم. گریه کنان رفتم بیرون دفترچه رو از

داداشم گرفتم بردم دادم به دکتر..

بعدم رفتم دگزا رو زدم، یه آقاهه به داداشم گفته بود چی شده؟ چرا گریه

میکنه؟ مردم فک کردن تست اچ آی وی م مثبت شده :)))

تا نزدیکای خونه گریه میکردم، همینجوری :|

رسیدم خونه بابامو دیدم باز شرو کردم به گریه...

واقعا هم حالم بد بود هم دلم پر بود

فرداشم میخواستم استراحت کنم که دوستام رفتن افتتاحیه مترو، منم

وسوسه شدم رفتم، البته فقط به قصد دیدن دوستام، بعدشم اپلاسیون،

زنه واقعا پدرمو دراورد! :|

بعدم هی ازم تعریف کرد گف خیلی خوبی حتما واسه خودت اسپند دود کن،

هی هندونه زد زیر بغلم..

گفتم فرداشب عروسی داداشمه، گف نمیخواد خیلی خوشگل کنی چشمت میزنن :|

روز عروسی حالم بهتر بود، ولی صدام بدجور گرفته بود، حرف میزدم یهو

وسطاش صدام درنمیومد :| داداشم میگفت حرف نزدم میری رو اعصابم :|

ظهرش هم با مامانم رفتیم آرایشگاه

خیلی استرس داشتم. چون آرایشگاه ارزونی رو انتخاب کرده بودم،

فقطم بخاطر هزینش!

خداییش الکی گرونه!

دخترداییمم میگفت پول زیاد هم بدی اون چیزی که دوس داری نمیشه و

حرص میخوری، همون بهتر پول کم بدی و حرص بخوری :))

زنه شرو کرد به آرایش داشتم سکته میکردم، قبلش تصمیم داشتم خودم

آرایش کنم ولی دیدم زنه شرو کرد تو عمل انجام شده قرار گرفتم و چیزی

نگفتم ولی تا تونستم نظر دادم و حرف زدم! اولین بارم بود،همیشه هیچی نمیگم و

بعدش حرص میخورم :|

آرایش که تموم شد حس خوبی نداشتم ولی هیچی نگفتم، یه مدل مو

نشونش دادم گفتم اینجوری دوس دارم...

ولی چیزی که درست کرد هیچ شباهتی به عکس نداشت.. تنها شباهتش

گیره سر از بغل بود :))

ولی راضی بودم، یه جاشو راضی نبودم که اونم تقصیر خودم بود، خودم

گفتم اونجوری درست کنه..

خوب شد، راضی بودم... من 110، مامانم 100!

رفتیم خونه پسرعموم خونمون بود روم نمیشد باهاش روبرو بشم! هیچ وقت

آرایش نداشتم جلو فامیلا.. ینی خیلییییییییی کم آرایش میکردم جلوشون..

پسر عموم فقط خندید هیچی نگفت...

حاضر شدیم رفتیم تالار، مثلا ما صاحب مجلس بودیم، خیلیا زودتر از ما

رسیده بودن، مامانم هول شده بود :)))

خب ما خونمون نزدیک بود، بقیه از ترس ترافیک زود راه افتاده بودن!

خواهر عروس حاضر شده بود، دیدم یکم اعتماد بنفسم اومد پایین، خوب اون

خیلی لاغره، 45کیلو... :|

آرایششم قشنگ بود

البته اصلنم تحویلمون نمیگیره، خوشم نمیاد ازش :|

منم به روی خودم نیاوردم :|

رژ لبمو پررنگتر کردم و رفتم توی سالن، با دختر عمه م چندتا عکس گرفتیم،

هنوز سالن خالی بود

خواهر عروس توی اون خلوتی تک و تنها وسط میرقصیدم!! هی به من گفتن

برو برقص، گفتم حوصله ندارم بابا!

منی که چند روز بود توی این هوا تو خونه لباس زمستونی میپوشیدم و

ماسک میزدم، توی تالار با اون باد کولرش چه لباسی پوشیده بودم و چه آب یخی

میخوردم :|

صدام داغون بود، به مهمونامون میگفتم میخوام براتون بخونم :))

خیلی هم سرم شلوغ بود، به مهمونا خوش آمد میگفتم و یه سر به آشنا ها

و نزدیکا میزدم، داداش کوچیکه هی زنگ میزد کار داشت، هی زنگ میزدم به

داداش دامادم جواب نمیداد :|

ساعت 8ونیم اومدن، خواهرش سریع رفت باهاشون عکس گرفت، خب

عروس فقط حواسش به خانواده خودش بود، ما یه عکسم نتونستیم بگیریم با عروس و داماد :|

اصلا یه چیزایی شنیدم و دیدم ک یادش میوفتم آتیش میگیرم! از عروسی به

بعد هی به مامانم میگم از عروسمون بدم میاد :|

داماد کلی تو زنونه بود، هی داداش کوچیکم زنگ میزد بهم میگف بگو بیاد

دیگه

همه میگن داماد چرا نمیاد. حتی بابامم زنگ زد!

داشتم به داداشم میگفتم زنگ زدن میگن بیا، یهو عروس جون با تندی اومد

طرفم، ینی قشنگ اومد تو شکمم، میخواس ج...ر..م بده انگار، با حرص و تندی

گفت نمیشه بره الان باید برقصه!!

تا حالا اینجوری تندی نکرده بود بهم.. منم گفتم بایدی نداره مردونه هم داماد میخواد..

داداشم گف باشه باشه.. جدامون کرد قشنگ وگرنه گیس و گیس کشی میشد :|

من رفتم کنار، بغضم گرفت، دیدم ضایع س رفتم بیرون

حالا داداش منم که نمیرقصید، عروس هی میرقصید، با اشوه ی وحشتناک..

اصلا انقد اشوه ش زیاد بود که زشت بود دیگه.. بعدا دوستام تعریف میکردن

میگفتن داداشت چند بار ناراحت شد گف نکن اینجوری!

ولی عروس اصلا توجه نمیکرد

هی داداشم ساعتو به عروس نشون میداد، عروس هم ناراحت شد داداشمو

هول داد گف برو و پشت کرد به داداشم و با خواهرش رقصید.. داداشم دید

عروس ناراحت شده نرفت، مامان عروس به عروس یه چیزی گف که عروس

دوباره رو به داماد رقصید، دوباره داداشم گفته بود میخواد بره، عروس دوباره

قهر کرد و داداشم دیگه رفت!!

البته اینا خیلی تابلو نبودا، دوستام که جلو بودن و به شدت دنبال سوژه بودن

و میخواستن به من گزارش بدن دیدن و گفتن :))))

ولی بعدا همه فامیلامون میگفتن داماد میخواست بره عروس و مادرش

نمیذاشتن!!

بیچاره داداشم :(

واسه شامم که دوباره پیش عروس بود

از صبحم ک پیش عروس بود..

عروسم باید یکم شعور و منطق داشته باشه که مردا هم اومدن عروسی

دیگه!!

دوس دارن دامادو ببینن!

بابای عروس هم دیگه ناراحت شده بود به داداش کوچیکم گفته بود پس چرا

داماد نمیاد! باید میگف دخترت ولش نمیکنه :|

درسته عروسیه و عروس و داماد دوس دارن باهم باشن، ولی باید شرایطم

در نظر گرفت!

عروسی مختلط که نبود، مردا عروسو نمیتونستن عروسو ببینن،

ولی میتونستن دامادو ببینن که! مهمونی دور همی که نبود، داماد داشته

مراسم، باید میدیدنش دیگه!

کلی دوستای داماد، فامیلا، دایی، عمو، پسر عمو دس داشتن دامادو ببینن

یه گپی بزنن!

عروس و داماد هم از ساعت 11 باهم بود، باغ و آتلیه و دور دور و...

ساعت 8ونیم اومدن، ساعت 9وخورده ای هم عروس نمیذاشت داماد بره

مردونه! شامم که باید برمیگشت!

منم تا آخر مراسم دور و بر عروس نرفتم که یه وقت برخورد بد دیگه ای

صورت نگیره! :|

داماد هم ک رفت تازه شرو کردم به رقصیدن.. دوستام و دخترداییامو بردم

وسط.

دور من حلقه زده بودن میرقصیدیم.. فامیلای عروس هم دور عروس حلقه

زده بودن :))

آخه برخوردشون خوب نبود، از من ِ خواهرشوهر تا دوستام و فامیلا

سختشون بود برن طرفشون، فقط خودشونو میبینن، انگار فقط خودشون آدمن :|

منم به روی خودم نیاوردم و سعی کردم شاد باشم، که وسط رقصیدن دیدم

دوستم داره با عروس میرقصه و یهو دست منو گرفت کشید جلو عروس،

منم معمولی رفتار کردم و آهنگم زود تموم شد :))

همین دوستم که میگم، زیاد رقصش خوب نیس، خیلی هم خجالت میکشه،

ولی گف فقط بخاطر تو این کارو کردم :))

بعدشم رفتیم خونه عروس و داماد.. یکم نشستیم،اونجا باهم حرف هم زدیم،

معمولی، که تاجو خودت خریدی؟ خوشگل شدی، و ازین حرفا..

خدافظی کردیم و اومدیم خونه...

ولی همه از آرایش و لباسم تعریف کردن.. حتی بعضیا گفتن از عروس نازتر

شدی :))

 

 

چقد حرف زدم.. :|

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 

4شنبه عروسیه داداشمه!!

انقد استرس دارم!

کار هم داریم، سرمون یکم شلوغه، فک نمیکردم سرمون شلوغ بشه!

دیروز ابروهامو برداشتم به نظرم یکم عوض شدم :)

استرسه زیباییمو دارم :))

اینکه موهام خوب بشه، آرایشم خوب بشه، لباسم بهم بیاد و بگن قشنگه...

استرس میزبان بودن، اینکه در عین خوشگذرونی حواسم به مهمونا باشه!

بعدا یکی نگه ما رو تحویل نگرفتی...

عروسمون خوشگل بشه..

واسه عقدشون به نظرم خوب نشده بود!!

داداشم خیلی بهتر از عروس بود! همه میگفتن :|

دیگه..

وزنم رو 69 إ :)

بعد از عروسی پایین تر هم میاد :)

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

آخرین مطالب

/