تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
ای یــار گر طلب کنــی باده ای از لَبانَــــم امشب
هــر دو مَستِ بــاده شویم لَـــب بـــه لَـــب امشب
 
نوشتـــم از عشـق روی شِــنِ ساحل چنـد بیتـی
از شاعــر دیوانه سَرمَست کوردستانی امشب
 
موج دریــای جنـوب از جنونــم گشتــه مجنــون
آنقــدر مجنــون که دریــا طــــوفــان شـده امشب
 
از دریای آبی و نخل های سبز و صفای ساحل
شاعـــر از گرمــی و گرمــای بندر سروده امشب
 
بگذار قدری عاشقانـــه تر از شیــریــن و فـرهـاد
سَــر و گردن خودت را روی بـازوی مَــن امشب
 
ز طعم مَیِ لَــب و نگاه چشمانت مرا مَستم کن
که قلب تو مرا به بند و اسارت کشانده امشب
 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
دلبـــــرم گر ساقی شود مَست و دیوانه عشق او منـــم
گر ز مَستـی هشیـارم کند یکی زیر پایش سنگ منــــم
 
دلبرم گر جان بخواهد روح و اجزا را فدایش میکنم
گر ز دگری جان طلب کنـد زنـدگـی را حرامـش میکنم
 
دلبرم گر سَر بخواهد با عشــق و دل به راهش میدهم
با دل من گر بازی کند بی شک او را شکستش میدهم
 
دیریست ز جام عشقـش سَرمَست و دگرگون گشته‌ام
این‌ نکته را عاشقانه‌وشاعرانه به خودش هم گفته ام
 
واللّٰه‌ تمام روح‌ و اجزا را کنـم‌ قربــان نـگاه چشمــان او
شنیده ام صـدای عشـق را میـان سکوت بـی پـــایـــان او
 
نقش شیرین و فرهاد را به مَیکده چشــم بسته میکشم
شاعرکی سَرمَستم من موی را از ماست بیرون میکشم
 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
با غم در سکوت نوشتم که بدانی خسته ام
به زیر تنهاترین درخت کوه‌ِآبیدر نشسته ام
 
گویا گه‌گدار به‌پروفایل سَرمَست سَـرمیزنی
غَـــم می سرایم چو از غم تو من شکسته ام
 
میدانم اشـعار رزگار برایت قابل پسنـد نبود
زبان‌بهر وصف لال‌و قلم قاصر و خسته بود
 
شبهایـم را در رویای با تو بودن سحر میکنم
آشکارا خود نیز دیوانـه بودنم را باور میکنم
 
نگاه قدیس تـو سَرمَست را قدح داده است
جام‌لبانت رزگار را از هر شرابی رانده است
 
گر تو بودی فصل اکرام بهار مـن زرد نمی‌شد
قلبِ‌سَرمَست‌ غرق غَـم‌واندوه و درد نمی‌شد
 

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
پرپرواز ندارم
 
اما
 
دلی دارم و حسرت آیدا
 
و به آن هنگام که معشوقه رزگار
 
بر لب دریاچه زریبار
 
به جدائی تفکر میکند
 
خوشا رها کردن و رفتن
 
خوابی دیگر
 
به مردابی دیگر
 
خوشا ماندابی دیگر
 
به ساحلی دیگر
 
به دریایی دیگر
 
خوشا پر کشیدن
 
خوشا رهایی
 
خوشا اگر نه رها زیستن
 
مردن به رهایی!
 
وای به حال سَرمَست در جدائی
 
آه
 
این پرنده
 
در این قفس تنگ
 
نمی خواند‌. . .

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
به یادتوبودم بایادتو بودم با توبارانی شدم
به یادتو شاعر با یادتو  مَستِ مـَیخانـه شدم
به یادتو دیوانه با یادتو مجنونِ زمـانـه شدم
به یادتو منصور با یاد تـو حـلاج دوران شدم
به یادتو سالک با یاد تـو قلّاش مَستانه شدم
به یادتو غزل ناب گویم بایاد توسعدی شدم
به یادتو مَیخوار چو مَـولا مَستِ بازاره شدم
به یادتوشبگرد بایادتو سَرمَستِ مَـولاناشدم
به یادتوساقی بایادتو همخانه‌یِ‌ رَندان شدم
به یادتوبودم‌بایادتوماندم‌باتوجـاویـدان‌شدم

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
مُچ‌بندی سیاه‌چرمی به‌مچ دست‌خود بستم
زندگی برای من متوقف شد و درآن شکستم
 
رزگارمیگذرد از آنچه که نامش زندگی‌است
به‌رسم عاشقان در ره سَرمَستی‌پیمان بستم
 
کسانی‌دیدم مدعی شرافت و ملّت‌ اهل دین
رفتم و پیوستم گرچه ندانستم چـیست این
 
بهر دیدار یاران موافق گذر کردم به مَیـخانه
بدیدم‌مـَستان گویند یااللّٰـهُ و دردست پیمانه
 
اهل‌نمازومَسجد در‌سجــده اللّٰه به فکر زنایند
خراباتیـان‌مـَیخانه‌درحالت مَستی یادخدایند
 
مردانگیِ‌اهل مَیخانه کجا و اهل مسجدکجا
روم به مـَـیـخـانه تا که باشم مَردِ مَستِ خُـــدا
 
هرآنکه سخنانش  بر خلاف گفتار مَــن است
گمانم که بی خُــــدا و شاید او نادان تر است

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
در خانقا گفت رزگار این ندا
                         دلبرمن شمایید ای اهل خدا
ضربه زنم بر قلب یک صدا
                         نظرکن پیر ربانی هو یا خدا
 
دیدم شیخی به مَیخانه ای
                     پیری کامل‌و ز جهان بیگانه ای
فرمود عیّاری که سَرمَستــا
                        گفتم نشاید مرا ای اهل خُدا
 
ناله کشید و فرمود جوانی
                       شیر رهی افسوس بی یاوری
گفتم آیم به ره تو من چرا
                    من مَست باده و تو مَست خُدا
 
گفت رزگار با جام دل اش
                   خطا رود به طریق دلدارخودش
این‌بود وِرد زبان و لب مرا
                    سَرمَستی نیست خطا مَرد خُدا
 
آنکه‌گوید درویش‌وگداست
                   بدون جامِ مَی سجاده خطاست
طالبِ دل باش و ز دنیا رَها
                   عیّاری کن و باش سَرمَستِ خُدا

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
به لیلی بگوید رزگار ، یوسف کنعانی نیست
زلیخایم‌نمیداند حدیث عشق پنهانی نیست
 
ای‌گُل یاس در حس عاشقی کی بوود غرور
بنگربه هوایت همه کس سَرمَست تو نیست
 
یا مرگ ، یا زندگانی این است عشق جوّانی
بی‌دولت‌عشق زندگانی هَـوَسی بیش نیست
 
بدون نسیم بهـاری جای گُل و بلبل به گُلشن
خارو خس و علف هرزی گمانم بیش نیست
 
ای در عشق رزگار دیوانه به چشمان آشکار
برگیتارخاک‌خورده دلم یار نواگر کم نیست
 
همه رَه های رسیـدن گر بر سَرمَستان ببندند
تا مَــی یاری کند بر ما پرده و دیواری نیست

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
وقتی شب باشد ، شیگار باشد، یک موزیک سنتی هم باشد، قهوه هم باشد ، دیگری دلیلی برای ننوشتن وجود ندارد ، چرا که کفران نعمت نکرده ای ... 

 همیشه نوشتن آرامشبخش بوده ، گاهی اینقدر فکر و خیال برای نوشتن داری نمی دانس چه کنی ، گاهی هم هیچ .

آه چه شب لذت بخشی است ،


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
 شب آغاز زندگی ست.... 

در گوشه ای از این کره ی خاکی و در گوشه ای از اتاقم خوشم و به آینده ای طلایی دلخوشم ...  

با یه فیلم عالی و چند کتاب دوست داشتنی ...

 امیدوارم بهترین ها برایم رقم خورد ...   

پس بوسه ی من چی میشه ؟....


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
کاش مثلا آدم وقتی میخواست یه کاری کنه تهش رو میدید و میفهمید چی میشه...خیلی باحال میشه... 

 ولی خب یه چیزی هست به نام تجربه...

نمی دونم چرا تا سرم نشکنه معنی سرشکستگی رو نمی فهمم... 

کمکم کن خدا.... 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی

این دین و حکومت با مردم چی کردن ؟ چی؟  

گاهی وقتی از شدت عصبانیت می خوام منفجرشم ... آخه این چه وضعشه ....


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
سلام به همه... 

آدم وقتی با یه کی خاطره ی خوشی داره تا مدت ها اون خاطرات رهاش نمی کنن و میشن آینه ی دق و مخصوصا وقتی این خاطرات از جنسی مخالف باشند... 

از خاطرات خوش خواهش دارم یا اصلا تشریف نیارن یا وقتی خودم گفتم گورشون رو گم کنند.... 

...................................................................... 

تنم را در برابر پنکه ای دسته ای به حراج گذاشته ام،  شاید باد این خاطرات را با خود به گورستان مردگان ببرد


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
تنها فکری که بهم انگیزه میده ادامه بدم.  فکر رهایی از وضع موجوده...  خدایا کمکم کن


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : 8 آذر 1394
نویسنده : محمدجواد نژادعباسی
میخوام شروع کنم... 

میسازمت دنیای کوچک من....

این تیر داره تیر میزنه تو قلبم،  ولی بالاخره تموم میشه... 

 نمی دونم این روزا چرا کسی رو نمی فهمم.... 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

آخرین مطالب

/